مهربانا! کاسه ی صبر درختان پر شده است
یا مرا از خود بِبَر آنجا که هستی،
یا بیا
حضرتِ بابا جان
+ فاصله گرفتیم؟ می دانم... کارِ دلِ مریض است،
+ "بیدک الخیر". که می دانم که می دانی
+ شرمنده ام، کاری نکردیم،
یا مرا از خود بِبَر آنجا که هستی،
یا بیا
حضرتِ بابا جان
+ فاصله گرفتیم؟ می دانم... کارِ دلِ مریض است،
+ "بیدک الخیر". که می دانم که می دانی
+ شرمنده ام، کاری نکردیم،
مادرم می گفت بچه که بودیم، هر سال، مشهد می رفتیم.
می گفت به ای شلوغی نبود آن موقع ها،
می گفت این شکلی نمی رفتیم اصلاً،
می گفت الان فرق می کند، اصلا مردم هم فرق می کردند انگار،
می گفت کمتر می فهمیدیم و می فهمیدند که کجا می رویم،
الان انگار مردم مجنون شدند... عاشق شدند همه،
.
.
سکوت کرده بودم، چشمانم هم کم کم داشت برق می زد...
گفتم خوب، الان مردم پناه می خواهند،
"آرامِ دل"می خواهند،
باب الجواد و پنجره فولاد می خواهند برای دل درد هایشان...
حضرتِ آرامِ دلَ م،
بطلب...
بطلب، نکند فکر کنم از چشمت افتادیم...
عزیزِ این دل
+ شور و حالِ منی، پَر و بالِ منی، تو خیالِ منی...
+ پَر کشیده مرغِ دل، سمتِ جنون آبادِ تو/ صحنِ تو، دربارِ تو، یک کنجِ گوهرشادِ تو...
+ من همان آهویِ دشتم، من همان فرهادِ تو...
شبِ جمعه ست نثارِ دلِ مرحوم خودم
می روم از سرِ بازارچه خرما بخرم...
نمی دانم،
دل که پا ندارد، سَر ندارد!؟
دارد؟
یکی می گفت وقتی از پشت با چماغ زدند به سرش،
حیران، برگشت،
دید ضارب آشناست
جنابِ عقل است...
چیزی نگفت،
نگاهش کرد فقط،
راوی می گفت گوشه ی پلک هایش هم کمی خیس شده بود حتی...
می گفت دلش شکست انگار،
روحش شاد، دلِ بی آزاری بود،
- راستی ضارب؟
- فراری ست...
+ فاتحه مع الصلوات
+امان از دستِ عقلِ بی...بی... بی... دل
کسی نمانده؟
تنها شدی؟
خدا که هست... اگر از خودت نگرفته باشی...
الهی،
گاهی،
نگاهی...
می دانی؟
نه، نمی دانی.
خودم هم نمی دانم.
کاش بود کسی که بداند، به ما هم بگوید، بدانیم...
خیالِ روی تو هر دم شرار می زندم
خیال ِ روی تو ام بس، اگر نمی آیی...
+ جورِ مجنون ببرم، تیشه ی فرهاد کشم،
+Every thing over, even my self,
ساکت تر از قبل شدم،
خلصه ی ترسناکی ست،
تهِ دلِ آدم را غلغلک می دهد،
هی یادت می افتد آن یاد هایی که رویشان را با برگ های زردِ از درخت افتاده ی خیس باران خورده پوشاندی که نبینی،
که نبینند،
ولی زبان چشم را چه کنم،
توی دلت که جوش و خروش باشد چشم ها نشانشان می دهند،
وای به روزی که سردی و تاریکی بیرون دلت را هم سرد و تاریک کند.
آن وقت است که دیگر از چشم هایت هم چیزی نمی شود خواند،
همین که یک نگاه به چهره ات بندازند تا تهِ ماجرا را می خوانند،
الهی،
دلم که از دست رفت، هیچ
زاپاسی چیزی نداری بگذارم جایش؟
بارِ مرا کسی نخریده تو می خری؟
بارِ مرا بخر، نخری گریه می کنم... حضرتِ ارباب
+ بینِ بازارِ غلامان نظر انداخته ایی، بارِ مرغوب نبودم نخریدی؟ باشــد...
شکر خدا را که در پناهِ حسینیم
عالم از این خوبتر پناه ندارد...
شب عجیب و غریبی ست،
دارند دلم را محاکمه می کنند،
به جرم عـ شـ ق...
آن هم بی وکیل مدافع،
حتی بی دفاع،
حکم را هم صادر کردند،
سه بار اعدام،
.
.
.
الهی...
خودت خلق کردی،
خودت بیا جوابشان را بده،
گاهی اوقات، بعضی دل ها حساس ترند،
بی تاب تر اند،
زود عاشق می شوند،
زود می رنجند،
زود زمین گیر می شوند،
.
.
.
الهی...
بیا جوابشان را بده خودت...
کارِ من نیست،
الهی.... کمک....
یا مَن یُجیب المُضْطَر اذا دعا و یکشف السوء...