پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۰۳ ق.ظ
سکوت
ساکت تر از قبل شدم،
خلصه ی ترسناکی ست،
تهِ دلِ آدم را غلغلک می دهد،
هی یادت می افتد آن یاد هایی که رویشان را با برگ های زردِ از درخت افتاده ی خیس باران خورده پوشاندی که نبینی،
که نبینند،
ولی زبان چشم را چه کنم،
توی دلت که جوش و خروش باشد چشم ها نشانشان می دهند،
وای به روزی که سردی و تاریکی بیرون دلت را هم سرد و تاریک کند.
آن وقت است که دیگر از چشم هایت هم چیزی نمی شود خواند،
همین که یک نگاه به چهره ات بندازند تا تهِ ماجرا را می خوانند،
الهی،
دلم که از دست رفت، هیچ
زاپاسی چیزی نداری بگذارم جایش؟
۹۴/۰۸/۲۸