جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ
شب بود و ماه بود و خیابان و کاش...
شبِ جمعه ست نثارِ دلِ مرحوم خودم
می روم از سرِ بازارچه خرما بخرم...
۱ نظر
۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
شبِ جمعه ست نثارِ دلِ مرحوم خودم
می روم از سرِ بازارچه خرما بخرم...
نمی دانم،
دل که پا ندارد، سَر ندارد!؟
دارد؟
یکی می گفت وقتی از پشت با چماغ زدند به سرش،
حیران، برگشت،
دید ضارب آشناست
جنابِ عقل است...
چیزی نگفت،
نگاهش کرد فقط،
راوی می گفت گوشه ی پلک هایش هم کمی خیس شده بود حتی...
می گفت دلش شکست انگار،
روحش شاد، دلِ بی آزاری بود،
- راستی ضارب؟
- فراری ست...
+ فاتحه مع الصلوات
+امان از دستِ عقلِ بی...بی... بی... دل
کسی نمانده؟
تنها شدی؟
خدا که هست... اگر از خودت نگرفته باشی...
الهی،
گاهی،
نگاهی...
می دانی؟
نه، نمی دانی.
خودم هم نمی دانم.
کاش بود کسی که بداند، به ما هم بگوید، بدانیم...
خیالِ روی تو هر دم شرار می زندم
خیال ِ روی تو ام بس، اگر نمی آیی...
+ جورِ مجنون ببرم، تیشه ی فرهاد کشم،
+Every thing over, even my self,