دل
بسم الله،
ً
نمی دانم...
حیرانم،
وقتی دلَ ت را دستت بگیری و
جان کندش را تا آخرین لحظه ببینی،
ببینی که دوستش داشتی، ولی باید در خون غلتیدنش را هم ببینی و دم نزنی،
هی خودت را انکار کنی و لب بگزی و چشمانت را ببندی به روی التماس هایِ بی صدایش،
پیشِ خودت - بی آنکه کسی متوجه شود- قران بخوانی بالاسرِ پیکر بی جانش و توکل کنی،
توکل کنی و امید داشته باشی که خدایِ همان دل از سر تقصراتش بگذرد...
بیچاره... دلَ م...
الهی،
ما خطاکاریم،
ما عقلمان نمی رسد،
ریش و قیچی دست شما،
ولی دیدنِ دست های غرق به خونِ دل،
دیدن و دم نزدن،
به خودت قسم
سخت است،
الهی،
بی دلم،
حیرانم،
رضاً برضاک....
+ منم و وحشت قبری که ز هر سو برسد، کاش آن لحظه فقط ضامن آهو برسد
+ قلبم می سوزه،